درباره وبلاگ


خوش آمدید..امیدوارم لحظات خوشی رو در اینجا داشته باشید.
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 56
بازدید کل : 18674
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

دوستان عزیز با کلیک بر روی دکمه بالا وارد چت روم من شوید



در اين وبلاگ
در كل اينترنت
rashti BAMARAM
امیدوارم لحظات خوشی رو داشته باشید.




 

یه خانومی واسه تولد شوهرش پیشنهاد داد که برن یه رستوران خیلی شیک

وقتی رسیدن به رستوران , دربون رستوران گفت: سلام بهروز جان … حالت چطوره ؟؟؟

زنه یه کم غافلگیر شد و به شوهره گفت : بهروز , تو قبلا اینجا بودی ؟؟

شوهر: نه بابا این یارو رو توی باشگاه دیده بودم …

وقتی نشستن , گارسون اومد و گفت : همون همیشگی رو بیارم ؟؟؟

زنه یه مقدار ناراحت شد و گفت : این از کجا میدونه تو چی میخوری ؟؟؟

شوهر : اینم توی همون باشگاه بود یه بار وقت خوردن غذا منو دید …

خواننده رستوران از پشت بلندگو گفت : سلام بهروز جان … آهنگ مورد علاقتو میخونم برات ….

زنه دیگه عصبانی شد و کیفشو برداشت از رستوران اومد بیرون.

شوهره دوید دنبالش . زنه سوار تاکسی شد ….

بهروز جلو بسته شدن در تاکسی رو گرفت و خواست توضیح بده که حتما اشتباهی پیش اومده و منو با یکی دیگه اشتباهی گرفتن ….

زنه سرش داد زد و انواع فحشارو بهش داد …

یهو راننده تاکسی برگشت گفت : بهروز اینی که امشب مخشو زدی خیلی بی ادبه ها



یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:"الب انگیز4,", :: 16:51 ::  نويسنده : shahab

 

 با حاج آقا از پاریس تا تورنتو

حاج آقا برای سرکشی به مستغلاتش در پاریس و تورنتو و همچنین سرکشی به دو تا آقازاده اش
که در در این دو شهر تحصیل می کنند آمده بود.چند روزی پاریس بود و الان هم تو
هواپیما نشسته و راهی تورنتو هست

این توالت لعنتی هم که همش اشغاله، اگه ایران ایر بود حتما حاج آقا با عصبانیت داد می
زد: قیچی کنید، مردم تو صفند

وضعش خراب بود و به خودش می پیچید

خانم مهمانداری که داشت از نزدیکش رد میشد متوجه وضعیت اضطراری و اورژانس حاج آقا
شد. گفت: اشکالی ندارد اگر از توالت خانمها استفاده کنید بشرطی که قول بدید دست به
دگمه هایی که تو توالت هست نزنید

حاج آقا که به توصیه پسرانش کلاس انگلیسی رفته بود کمی انگلیسی هم می دانست و منظور
مهماندار را فهمید

تو توالت نشسته بود که متوجه دگمه ها شد. دگمه ها با حروف لاتین علامت گذاری شده
بودند: «وی. وی» ، «وی.ای»، «پی.پی» و یک دگمه قرمز که رویش نوشته بود «ای...تی »

حاج آقا که سبک شده بود، حس کنجکاویش تحریک شده پیش خودش گفت: کی متوجه میشه من به
دگمه ها دست زدم؟

با احتیاط رو دگمه وی وی فشار داد. ناگهان آب ملایم ولرمی باسنش را نوازش داد. حاج آقا
که داشت حال می کرد گفت: چه احساس لذت بخشی. اینهمه هواپیما سوار شدم تو هیچ توالت
مردانه چنین چیز خوبی ندیدم. حقشه به توالت مردانه بگیم مستراح



بعد رو دگمه وی ای فشار داد. جریان آب ولرم قطع شد و بجایش هوا یا باد ملایم و نیمه
گرمی شروع به وزیدن کرد و باسنش را خشک کرد. چه لذتی، حاج آقا اگه دستش بود ساعتها حاضر
بود تو توالت بشینه

بعدش حاج آقا دگمه پی پی را فشار داد. یه چیزی شبیه همانی که خانمها با آن صورتشون را
پودر مالی می کنند شروع کرد به پودر مالی باسن حاج آقا و عطر خوب و خوشی هم توی فضای
توالت پیچید

حاج آقا که حسابی کیفور شده بود پیش خودش گفت: چه احساس شیرینی. اما این توالت
خانمها هم عجب چیز محشریه ها. این که توالت نیست. اتاقی پراز احساس و عشق و محبته.
برگشتم ایران حتما تو ویلای مرزن آباد میدم درست کنند. لبخند رضایت بخشی بر لبانش
نشست و چشمانش را بست و بوی خوش پودر را با نفس عمیق بالا کشید. لحظه ای کوتاه یاد آن
سالهای خیلی خیلی دور افتاد. حدود بست سی سال پیش که تو هوای سرد زمستانی مجبور بود
آفتابه را بر داره وبره آنطرف باغ از چاه آب برداره و بعد گوشه دیگر باغ بره
توالت. توالت که نه ،همان مستراح. حاج آقا چشمها را باز کرد و این افکار و خاطرات
ناجور را که میخواستند کیفش را کور کنند از خودش دور کرد

پودر مالی که قطع شد حاج آقا به دگمه قرمز ای تی خیره شد و گفت بادا باد و انگشتش را
گذاشت رو دگمه و فشار داد

چشمانش سیاه شد و دیگه چیزی نفهمید. بعدا که تو بیمارستان تورنتو به هوش آمد و چشمانش
را باز کرد اولین چیزی که دید لبخند ملیح یک خانم پرستاربود. با انگلیسی دست و پا
شکسته پرسید: چی اتفاق افتاده؟ خانم پرستار گفت دگمه آخری را که فشار دادید دگمه ای است
که بطور اتومات پنبه قاعدگی خانمها را بر میداره

بعد یک کیسه نایلونی کوچکی که چیزی شبیه به یک تکه سوسیس تویش بود را نشان داد و
گفت : مردانگی تان را می گذارم زیر متکا



یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:"جالب انگیز3,", :: 16:32 ::  نويسنده : shahab

ماجرای کاندوم

یه روز یه پسر جوان میره توی داروخانه و به فروشنده میگه که:

"یه کاندوم می‌خواستم، راستش رو بخوای دارم با دوست دخترم واسه شام میرم بیرون، شاید یه
موقعیتی پیش بیاد که بتونم یه کم باهاش ....... کنم!"

فروشنده کاندوم رو بهش میده و پسره میره بیرون اما هنوز از در داروخانه بیرون نرفته که
برمیگرده و دوباره میگه:

"اگه میشه یه کاندوم دیگه هم بهم بدید، آخه خواهر دوست دخترم هم خیلی ناز و خوشگله،

همیشه وقتی که منو می‌بینه پاهاشو به طرز شهوت انگیزی باز می‌کنه، فکر کنم اگه خوش شانس
باشم بتونم با اون هم یک ...... کنم!"

فروشنده کاندوم دوم رو بهش میده و پسره میره اما دوباره از در داروخانه بیرون نرفته که
برمیگرده و میگه: "یه دونه کاندوم دیگه هم به من بدید، آخه مامان دوست دخترم هم خیلی
ناز و دل رباست و همیشه وقتی منو می‌بینه نگام میکنه و نخ میده،

فکر کنم از من میخواد که یک کارایی بکنم!"

موقع شام پسره سر میز نشسته در حالی که دوست دخترش سمت چپش هست، خواهر دوست دخترش سمت
راستش و مادر دوست دخترش روبروش نشسته! در همین حال پدر دختره هم میاد سر میز شام و
ناگهان پسره سرش رو میاره پایین و شروع می‌کنه به دعا کردن:

"خداوندا...به این سفره برکت بده و به خاطر همه چیزهایی که به ما دادی ممنونیم!"

چند دقیقه بعد پسره هم چنان داره دعا می‌کنه: "خدایا به خاطر لطف و محبتت س‍پاسگذاریم!"


ده دقیقه میگذره و پسره همچنان سرش پایینه و داره به دعا کردن ادامه میده.

دوست دخترش متعجب‌تر از بقیه ازش میپرسه که: "من نمی‌دونستم که تو این همه مذهبی هستی!"


پسره جواب میده: "من هم نمی‌دونستم که پدرت توی داروخانه کار می‌کنه

 

 

----------------



یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:"جالب انگیز2,", :: 16:21 ::  نويسنده : shahab

روزي از روزها گروهي از قورباغه هاي كوچيك تصميم گرفتند كه با
هم مسابقه ي دو بدند.

The goal was to reach the top of a very high tower.

هدف مسابقه رسيدن به نوك يك برج خيلي بلند بود.

A big crowd had gathered around the tower to see the
race and cheer on the contestants....

جمعيت زيادي براي ديدن مسابقه و تشويق قورباغه ها جمع شده بودند...

The race began....

و مسابقه شروع شد....

Honestly,no one in crowd really believed that the tiny
frogs would reach the top of the tower.

راستش, كسي توي جمعيت باور نداشت كه قورباغه هاي به اين كوچيكي
بتوانند به نوك برج برسند.

You heard statements such as:

شما مي تونستيد جمله هايي مثل اينها را بشنويد:

"Oh, WAY too difficult!!"

"اوه,عجب كار مشكلي!!"
"
They will NEVER make it to the top."

"اونها هيچ وقت به نوك برج نمي رسند."

or:

يا:

"Not a chance that they will succeed. The tower is too

high!"

"هيچ شانسي براي موفقيتشون نيست.برج خيلي بلند ه!"

The tiny frogs began collapsing. One by one....

قورباغه هاي كوچيك يكي يكي شروع به افتادن كردند...

Except for those, who in a fresh tempo, were climbing
higher and higher....

بجز بعضي كه هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر مي رفتند...

The crowd continued to yell, "It is too difficult!!! No one
will make it!"

جمعيت هنوز ادامه مي داد,"خيلي مشكله!!!هيچ كس موفق نمي شه!"

More tiny frogs got tired and gave up....

و تعداد بيشتري از قورباغه ها خسته مي شدند و از ادامه دادن منصرف

But ONE continued higher and higher and higher....

ولي فقط يكي به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر....

This one wouldn't give up

اين يكي نمي خواست منصرف بشه!

At the end everyone else had given up climbing the
tower. Except for the one tiny frog who, after a big effort,
was the only one who reached the top!

بالاخره بقيه ازادامه ي بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه
كوچولو كه بعد از تلاش زياد تنها كسي بود كه به نوك رسيد!

THEN all of the other tiny frogs naturally wanted to
know how this one frog managed to do it?

بقيه ي قورباغه ها مشتاقانه مي خواستند بدانند او چگونه اين كا ر رو

انجام داده؟

A contestant asked the tiny frog how he had found the

strength to succeed and reach the goal?
اونا ازش پرسيدند كه چطور قدرت رسيدن به نوك برج و موفق شدن رو پيدا
كرده؟

It turned out....

و مشخص شد كه...
That the winner was DEAF!!!!

برنده ي مسابقه كر بوده!!!

The wisdom of this story is:
Never listen to other people's tendencies to be negative or
pessimistic.... because they take your most wonderful
dreams and wishes away from you -- the ones you have in
your heart!
Always think of the power words have.
Because everything you hear and read will affect your

actions!

نتيجه ي اخلا قي اين داستان اينه كه:
هيچ وقت به جملات منفي و مأيوس كننده ي ديگران گوش نديد... چون
اونا زيبا ترين رويا ها و آرزوهاي شما رو ازتون مي گيرند--چيز هايي كه
از ته دلتون آرزوشون رو داريد!
هيشه به قدرت كلمات فكر كنيد.
چون هر چيزي كه مي خونيد يا مي شنويد روي اعمال شما تأثير ميگذاره

Therefore:

پس:
ALWAYS be....

هميشه....
POSITIVE!

مثبت فكر كنيد!

And above all:

و بالاتر از اون

Be DEAF when people tell YOU that you cannot fulfill

your dreams!

كر بشيد هر وقت كسي خواست به شما بگه كه به آرزوهاتون نخواهيد
رسيد!

Always think:

و هيشه باور داشته باشيد:
God and I can do this!

من همراه خداي خودم همه كار مي تونم بكنم

Pass this message on to 5 "tiny frogs" you care about.

اين متن رو به 5 تا "قورباغه كوچولو" كه براتون اهميت دارند بفرستيد.

Give them some motivation!!!

به اون ها كمي اميد بديد!!

Most people walk in and out of your life......but FRIENDS
Leave footprints in your heart

آدم هاي زيادي به زندگي شما وارد و از اون خارج ميشن... ولي
دوستانتون جا پا هايي روي قلبتون جا خواهند گذاشت



یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 15:33 ::  نويسنده : shahab

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد